مکتب خانه ها در لفور
از کودکی آموختهایم که حرمت قرآن نگه داریم. با دستهای پاک قرآن دستمان بگیریم و در حضورش حواسمان باشد مبادا کلامی ناراست بگوییم و فعلی زشت انجام دهیم که اگر چنین می شد هزار بار از خدا طلب بخشش کنیم که خدایا نمی خواستیم به کلامت بی احترامی کنیم
صدای گرم و گوشنواز پدر بزرگ اولين صدايي بود كه پرده های گوشمان را نوازش می داد. پدر بزرگ لباس پوشيده، ردایی بلند بر دوش و کلاه بر سر منتظر بود نوه اش متولد شود. سپس منتظرمی ماند خانم قابله کار شستشوی نوزاد را به اتمام برساند. پدر بزرگ نوزاد تميز و زیبای پيچيده در قنداق را در آغوش می گرفت و بلند می شد. تمام اهل خانه بلند می شدند پدر، عمه ها ، خاله ، دايي و ... هرکس که حاضر بود. بدین ترتیب صدای گرم و خالصانه اذان او اولین صدایی بود که گوشمان را نوازش می داد . کلمه زیبای الله اکبر اولین كلمه اي بود که می شنیدیم و آنهم از زبان پدر بزرگ. صداي دلنشين پدر بزرگ ما را به رويا مي برد و عشق به قرآن و اهلبیت را در دلمان می کاشت. صبح ها با صدايي قرآن او یا با صدای قرآن پدر بيدار می شدیم و شب با شنيدن سوره جمعه و سوره واقعه به خواب مي رفتيم. پدر بزرگ قرآن را بسيار دلنشين مي خواند و بيشترش را از حفظ مي خواند. تلاوت قرآن او در روزهاي ماه مبارك رمضان مستمر و بی پایان بود. در روز های ماه مبارک، پس از اذان صبح تا طلوع آفتاب قرآن مي خواند. هر سه روز یا هریک هفته يكبار قرآن را ختم مي كرد. ما با قرآن و شنيدن صوت آن بزرگ مي شديم از پنج سالگي و یا حتی سنین پایین تر (بسته به ریزی و درشتی جثه داشت.) راهي مكتب خانه می شديم. آنروزها مکتب خانه در تک تک روستاهای لفور دایر بود. مکتب خانه در واقع در یکی از اتاق های یکی از ملاهای باحوصله محل دایر می شد.به کسی که مکتب خانه را اداره میکرد و شاگرد داری می نمودَ آخوند می گفتیم. خانه آخوند محل تعلیم و تربیت قرآنی کودکان و نوجوانان روستا بود.مرحوم ملاداشقلی در دهکلان، مرحوم مهدیقلی و قبل از ایشان مرحوم ملارحمت الله و... در نفت چال, ملا...در بورخانی, ملا ....در اسبوکلا و عالمکلا و...قبل تر از اینها هم افرادی دیگر مکتب خانه داشتند و شاگرد داری میکردند. چنانکه گویی از سپیده دم طلوع دین اسلام این مکتب خانه ها در روستا های لفور دایر شده بود. نخستين كتابی که در زندگیمان به ما تعلق می گرفت عمه جز بود که در مکتب خانه آن را به شاگردان قرآنی می دادند. عمه جز با جمله زیبای هوالفتاح العلیم شروع می شد. کتابی بود با طرح روی جلد بسیار ساده و الفبای عربی و حرکات حروف و سوره های کوچک جزئ سی ام قرآن. به کمک آن خواندن قرآن آموزش داده می شد. جمله هوالفتاح العلیم اولین جمله ای بود که ما آنرا از روی یک نوشته می خواندیم و پس از آن جمله رب یسر ولا تعسر سهل علینا یا رب العالمین و پس از آن حروف ابجد, هوز, حطی و ....که تسلسل این حروف را از همان ایام کودکی قبل از دبستان بیاد دارم. در مکتب خانه بجز یادگیری قرآن، آموزش نماز و بعضی از احکام و حتی یاد دادن بعضی از اشعار و در جاهایی هم خواندن کتاب خزاین الاشعار نیز رایج بود. یادم می آید به برکت آن آموزش وقتی وارد دبستان شدم و کتاب فارسی سال اول دبستان را گرفتم احساس کردم می توانم تا آخر آن را بخوانم. این موضوع برای معلم سپاه دانش من خیلی عجیب بود. برای معلم سپاه دانشی ما عجیب تر توانایی ما در خواندن حدیث "طلب العلم فریضه علی کل مسلم...." حدیث نوشته بر روی یونیفورم ایشان بود.
قبل از ورود به مكتب خانه اندکی واهمه داشتیم.چون فلك در كار بود. اما از قضا آخوند ما آنقدر مهربان بود و چهره خندان داشت که پس از ورود در همان اولین لحظه ها ديديم كه نه تنها داغ و درفشی در كار نيست بلكه هر روز جایزه ای هم می توان گرفت. بنا براين ترسمان ريخت. ياد گرفته بوديم كه دست به صفحات قرآن نزنيم لذا از نشان استفاده مي كرديم. عمه جز را قبل از پایان پنج سالگی مان به پایان می بردیم و بلافاصله قرآن شروع می شد. خانه كه مي آمديم قرآن را مرور مي كرديم هر جا را كه غلط مي خوانديم پدر بزرگ از بر غلط مي گرفت و ما با تعجب نگاهش مي كرديم كه چطور قرآن را حفظ كرده است. قرآن هم حداکثر طي یکسال ختم می شد. به سوره عم یتسائلون که می رسیدیم. از عمه و خاله و....هدیه دریافت می نمودیم. البته بعضی از خانواده های خوش سلیقه پلوي مفصلي درست می كردند و آخوند و بجه ها را ناهار دعوت میکردند. ياد گرفته بوديم كه قرآن كلام خداست بنابراين براي درد دل، وقت شادي، و قت غم سر وقت قرآن مي رفتيم و مي خوانديم و سبك مي شديم و البته تلاوت آن بیاد اموات و شادی روح آنها که جای خود داشت. اما پدر بزرگ ما را متعجب مي كرد وقت خواندن قرآن گاهی گريه مي كرد گاهی هم شاد مي شد و ما مي پرسديم كه چرا و اينگونه با داستانهايي قرآني آشنا شديم از آدم و حوا تا عيسي و محمد (ص). خواندن قرآن برای ما احساس غرور را بدنبال می داشت و همینطور سواد قرآنی ما برای خانواده ما یک افتخار بود. البته نداشتن سواد قرآنی هم ننگ و احساس گناه را بدنبال دشت. خلاصه قرآن همه داراييمان بود. یاد گرفتیم که هر زمان كه بخواهيم خدا با ما صحبت كند قرآن بخوانیم. تمام ذوق ما شركت در مراسم قرآن خواني بصورت مقابله بود. اگر در جمع بزرکترها و جلوي اهالي و روحاني محل بود که خیلی صفا می کردیم. بعضی از پدرانی که اندکی وسواس داشتند که نکند فرزندشان هنوز به قرآن مسلط نشده باشد هم در مکتب خانه حاضر مي شدند و لحن و صوت ما را گوش مي كردند.
علي جان فلان سوره را مثل ملا.... مي خواند. اما بعضی وقت ها با شروع اولين كلمات از شدت اضظراب وهيجان ميزدیم زير گريه و ما مجبور بوديم خنده هايي خود را بزور فرو ببریم چون نوبت ما هم مي شد و در پايان آخوند سئوال مي كرد و جوايزي اهداء مي كرد. یادم نمی رود که يكبار کلمه ای دشواری را در قران از من پرسيد و من كامل جواب دادم آن قدر بر سر شوق آمد كه فرياد زد که جایزه ای بزرگ نزد من داری. همين جو باعث شد كه در خانه هم قبل از رفتن به مکتب قرآن را با برادر بزرگترم مقابله كنيم و در راه مکتب هم تمرين. همیشه در حسرت داشتن قرآني که متعلق به خودمان باشد مي سوختيم تا اینکه بعد از چند سالی بالاخره پدر یک جلد قرآن برای بنده از شیرگاه مغازه کتاب فروشی جاجی سلیمان (خدا رحمتش کند)برایم هدیه کرد. برعکس امروزه که بچه ها هر يك قراني نفيس دارند. خلاصه الان آن قران يادگار خانواده ام است كه اسم وتاريخ تولد هر يك از اعضای خانواده بر آن ضبط است. بعد از اين كه قرآن را ياد گرفتيم پدر بزرگ که خانه اش در حاشیه روستا بود من و برادر بزرگترم را هر شب جمعه به مهمانی خودش دعوت می کرد. تمام عشق او این بود که ما قرآن را مسلط و بدون غلط بخوانیم.قبل از شام توصيه می كرد که من و برادرم سوره های واقعه, جمعه, الرحمن و یس را به نیت پدر مرحومش, مادر و...بخوانیم و همینطور می گفت که آن را با معني بخوانيم. اگرچه ترجمه ها نارسا بودند كلمه به كلمه با اين وصف خواندن ترجمه هاي جزؤ سي ام ديوانه ام مي كرد ولی بیادگار از آن موقع این سوره ها را که از بس خواندم از حفظ بیاد دارم. خدايا قرآن را از ما نگير.آمین.




